ما را دنبال کنید

جستجوگر

موضوعات

آمارگیر

  • :: آمار مطالب
  • کل مطالب : 2
  • کل نظرات : 0
  • :: آمار کاربران
  • افراد آنلاين : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • :: آمار بازديد
  • بازديد امروز : 2
  • بازديد ديروز : 1
  • بازديد کننده امروز : 0
  • بازديد کننده ديروز : 20
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل ديروز: 0
  • بازديد هفته : 3
  • بازديد ماه : 3
  • بازديد سال : 4
  • بازديد کلي : 69
  • :: اطلاعات شما
  • آي پي : 157.90.130.117
  • مرورگر : Firefox 33.0
  • سيستم عامل : Windows 7

وفای عشق!

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد... در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.


پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند:


«باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بذنت آسیب ندیده»


 


پیرمرد غمگین شد٬گفت عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست.


پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.


پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!


پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.


پیرمرد با اندوه گفت:خیلی متاسفم٬او آلزایمر دارد.چیزی را متوجه نخواهد شد!حتی مرا هم نمی شناسد!


پرستار با حیرت گفت:وقتی نمی داند شما چه کسی هستید٬چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟


پیرمرد با صدایی گرفته٬به آرامی گفت:


                                                       اما من که می دانم او چه کسی است ...